دست به قلم



   چخوف کتابی دارد به نام داستان ملال انگیز.

  متاسفانه یا خوشبختانه امروز این کتاب را خواندم. روز پایانی سال است و حرف های چخوف از زندگی، انگار واقعی تر از آرزوهای خوب و بهاری معمول هستند.

  حرف هایی از یک زندگی ملال انگیز! ملالی که هیچ نسبتی با بهار ندارد.

بهار کی از راه می رسد؟ بهار آن هنگام می آید که بی تفاوتی و رخوت نباشد، آن هنگام که آدمی نسبت به هر حادثه ی کوچکی حساس باشد. گاهی سبز شود، سرخ شود و گاه حتی یخ بزند. وقتی نشانی از طبیعت داشته باشی زنده هستی، مثل بهار.

    چخوف در این داستان با قلمش حس ملال را به آدم منتقل می کند، و برای لحظاتی به تمامی این حس وجودت را فرا می گیرد.

   چیزی که از این کتاب دریافت کردم این گونه بود: زندگی به هر حال یک چیز ملال انگیز است و بسته به آنکه در کدام قسمت از آن به سر می بری به گونه ای از این ملال خودت را می رهانی یا آنکه ملال بر تو آشکار نمی شود. اما آن هنگام که دیگر توان فرار از این ملال را نداشته باشی زندگی ات به پایان رسیده است! آن روزی که رنجی نکشی، آن روزی که عاشق نباشی، آن روزی که در برابر ناملایمت ها نجنگی زندگی بر تو غلبه کرده است. و آن روزی که بی معناییِ زندگی بر تو غلبه کند مثل سربازی می مانی که سلاحش را به زمین گذاشته چرا که دیگر دشمن او را شایسته ی جنگ نمی داند.

   آرزویم این است که هیچ گاه روی ملال آور زندگی بر هیچ یک از ما نمایان نشود. ای کاش هرگز زندگی برایمان بی معنا نشود؛در پس تمام رنج ها و تمام سختی ها، دویدن و امید باشد.

   من نمی دانم اتفاقات خوب و بد زندگی باعث می شوند ملال به وجود نیاید یا آنکه ملال موجود را پنهان می کنند، هر آنچه که هست باشد اما رخوت و خستگی نباشد؛ بی معنایی و ندانم برای چه» نباشد. زندگی زیبا می شود آن هنگام که بتوانیم با تمام قوا برایش بجنگیم و مهم تر از آن چیزی برای جنگیدن داشته باشیم.

به رسم همیشه می گویم سال نو مبارک. با آرزوی روزهایی به طراوت بهار؛ سبز، زنده و شاداب


گسترش  ارتباطات باعث شده است که هر زمانی هر پیامی را بتوانیم با کمترین هزینه ای به مخاطب خود منتقل کنیم، و احساسات خود را با انواع استیکرها نمایش دهیم. اما اگر امروز از من بپرسند کدام کلام  نه از راه دور و از طریق شبکه های اجتماعی، بلکه تنها در حضور است که فهمیده می شود می گویم سکوت». سکوت آدمها پر از معناست، پر از حرف است، پر از احساساتی است که بدون حضور قابل انتقال نیست. گاهی اوقات جای خالیه این سکوت پر از صدا را در دنیای امروزمان احساس می کنم.



برای آدمی مثل من که راه و رسم خوب فیلم دیدن را مثل خیلی چیزهای دیگر بلد نیست، حرف زدن در مورد فیلمی مثل رستگاری در شاوشنک یا هر فیلم دیگری شاید خنده دار به نظر برسد.

 اما مسئله این است که حرف زدن از فیلم چیزی نیست جز پرده برداشتن از افکار و احساساتی که در پس ذهنت هستند و فیلم آنقدر قدرت دارد که آن ها را برانگیزد و یا آنکه حسی را در تو دگرگون کند. هر چه فیلمی بیشتر باعث شود فکرهایت برانگیخته شود انگار حظ بیشتری از فیلم برده‌ای، حداقل برای من اینگونه است.

و باید بگویم این فیلم آنقدر حس در من برانگیخت که حاضر بودم بسیاری از آنها تا بی نهایت برایم تکرار شوند. دقیقه هایی بود که احساس می‌کردم تمام دنیا پیش چشمان من جریان دارد. فیلم جریان داشت مثل زندگی، آن هنگام که واقعا زندگی باشد!

در جریان آن امیدوار می‌شدم نا امید می‌شدم، پوچ می‌شدم و گاه از اعتمادی که به شخصیت ها داشتم خشمگین می‌شدم.

ماجرا در زندانی رخ می‌دهد. زندانی که من را یاد زندگی می‌انداخت، و مردم زنده‌ای که همچون زندانیانی که ادعای بی گناهی دارند درون زندگی حبس شده‌اند. همانگونه که رستگاری در زندان شاوشنک میسر شد، رستگاری در هر محبس دیگری نیز متصور است! ما هم می‌توانیم در این دنیا رستگار شویم اگر خواهان آزادی باشیم و اگر این آزادی را برای هرکس دیگری هم خواهان باشیم. آن گونه که در این فیلم دیدم، مردان و صد البته مردمانی نجات می‌یابند که خواستار نزدیک‌تر شدن همه به لذت‌ها و آزادی‌های زندگی باشند. آزادی‌هایی که از اندیشه کردن و از احساس کردن خلق می شوند. من از این فیلم آموختم زمانی می توان آرمان رستگار شدن را تحقق بخشید که نشانی از آن را دیده باشیم. زمانی می توان به آرمان آزادی نزدیک شد که بتوانیم برای لحظه ای هرچند دشوار اما زندگانی را به تمامی بدون دیوارها و حصارهای صعب العبور تصور کنیم. اما مشکل آنجاست که خیلی از ما آدم‌ها به این زندان زنجیر می‌شویم و پایمان به بندهایش بند می‌شود. خیلی وقت ها نه تنها فراتر از این دیوارها را نمی­توانیم تصور کنیم بلکه آنچنان به چهارچوب ها عادت می‌کنیم که بی‌آنها به یک باره فرو می‌ریزیم. ما حتی به زندانبان هایمان هم عادت می‌کنیم، زندانبان­هایی که تصور می‌کنند راه رستگاری را خوب بلدند! اما عده ی قلیلی از آدم های بی‌گناه هستند که می‌دانند بی‌گناهند و حرف زندان بان ها را هم باور ندارند. آن ها زندان را هم با چاشنی لذت و آزادی همراه می‌کنند و ذره ذره ی وجودشان را برای تحقق بخشیدن به آنچه که ورای دیوارهاست صرف می‌کنند. حتی اگر هیچ زندانی و زندان بانی در آغاز آن ها را باور نداشته باشد. آخر زندان بان‌ها هم گاهی فراموش می‌کنند که دنیایی جدای از زندان در این جهان وجود دارد!

آن عده‌ی قلیل به چیزی باور دارند مثل این که من هم می‌توانم آزاد باشم» و خلاف راه رستگاری متصور برای هر زندان بانی پیش می‌روند. ذره ذره راه ها را می‌شکافند. آنها زنده اند چرا که آرام نمی‌گیرند! و هر لحظه به مقصودشان می‌رسند. آنها خود را نجات می‌دهند و کسانی که ناجی خودشان باشند می‌توانند تمام آدم های دنیا را به قدر همت خودشان مشتاق نجات یافتن کنند. آنها می‌دانند که راه رسیدن به باران هرچند که سال ها به طول بیانجامد، اما به لحظه ای ناگهان و آزاد، تر شدنش می‌ارزد! و این نجات آنقدر نشانه ی بزرگی است که هیچ دربندی نمی تواند آن را انکار کند.

رستگاری در شاوشنک یعنی می توان نجات یافت و بی هراس به زندگی ادامه داد، حتی اگر دو بار به حبس ابد محکوم شده باشیم!

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست



به تاریخ زندگی آدم ها که نگاه می‌کنیم، خواست هایی می بینیم، مثل عدالت همگانی، صداقت فراگیر و خیلی چیزهای دیگر. بعضی از آنها به نظرم تنها در تئوری قابل دست یافتن هستند. و حتی اگر به آن ها دست یابیم تضمینی برای بقای اصیل نیستند. و  عجیب آنکه تاریخ نشان می‌دهد که انگار خود زندگی، خواست های ما را در ترازویش می سنجد؛ اینگونه که اگر خواست ما چیزی به غیر از زندگی باشد، و به گمان خودمان چیزی بیشتر از خود زندگی از آن طلب کنیم، گردن می‌کشد، و عاقبت با ساده ترین و عمیق ترین ابزارهایی که در دست دارد، نشانمان می دهد که خارج از قواعد حرکت کرده ایم؛کیش و ماتمان می کند و همه‌ی معادلات ما را بهم می‌ریزد. زندگی بازیست، مدام می‌خواهد این را به ما بفهماند. اما ما نمی‌فهمیم. تا بارها و بارها نبازیم نمی‌فهمیم. ناآگاهانه در این بازی پیش میرویم و گاه فکر می‌کنیم زندگی چیزیست که باید بر آن غلبه کنیم، اما زندگی شاید عرصه بازی باشد، نه حریفی که باید بر آن پیروز شد؛ بازی تا آنجا پیش میرود که ما به خود بازی هم حمله می‌کنیم و حمله به عرصه‌ی بازی خطرناک است، چون اگر نفس بازی از بین برود یا خود را خارج از عالم آن بدانیم دیگر هر چه قدر هم که بازیگر ماهری بوده باشیم، مجالی برای نشان دادن خود نداریم؛ مجالی برای زندگی کردن نداریم. آن ها که با اسلحه سر وقت حل معادلات ساختگیشان برای دنیا می‌روند، گاهی حواسشان نیست و از بازی خارج می شوند؛ آنگاه آنها می مانند، یک زمین خالی و دستانی بسته!


زمان پدیده ی عجیبی است. حس می کنم زمان یک چیزی شبیه خون در رگ های ما می ماند. دیدارها و اتفاقات را مدام به مغزمان می برد و از آنجا دوباره به قلبمان هدایت می کند. در گذر زمان بعضی چیزها از یاد می روند و بعضی اتفاقات، آدم ها و حرفا به هیچ ترتیبی از روان ما پاک نمی شوند. مخصوصا وقت هایی که می خواهیم چیزی فراموش شود، انگار می خواهد تا ابد باقی بماند چرا که انگار بعضی وقایع جان مایه زندگی ما هستند و اگر نباشند ما می میریم. آنگاه برای خودمان ساز و کارهایی ترتیب می دهیم تا از خیالش آسوده شویم؛ راه می رویم تا بی نهایت شاید که از خاطر برود، اما لحظه به لحظه تکثیر می شود؛ به خیال خودمان از چیزهای نامربوط حرف می زنیم تا فراموش کنیم، اما بیهوده است. فریاد می زنیم ، حتی به هر سازی رقص می کنیم و هیچ اثری ندارد. زمان می گذرد، آنگاه بی جهت یک لحظه  به خودمان می آییم و می بینیم تمام آن چیزها از یاد و روانمان رفته اند. تنها پاسخم برایش این است که زمان مثل خون در رگ های ما جریان دارد و در یک لحظه شاید شاهرگ آن بریده شود و از رگ ها بیرون بجهد، آنگاه هرچه در دل خود دارد با خود  می برد. آن وقت اگر شانس بیاوریم و زنده بمانیم باید صبر کنیم تا بار دیگر خون در رگ هایمان جاری شود!

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل/ بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران


به تاریخ زندگی آدم ها که نگاه می‌کنیم، خواست هایی می بینیم، مثل عدالت همگانی، صداقت فراگیر و خیلی چیزهای دیگر. بعضی از آنها به نظرم تنها در تئوری قابل دست یافتن هستند. و حتی اگر به آن ها دست یابیم تضمینی برای بقای اصیل نیستند. و  عجیب آنکه تاریخ نشان می‌دهد که انگار خود زندگی، خواست های ما را در ترازویش می سنجد؛ اینگونه که اگر خواست ما چیزی به غیر از زندگی باشد، و به گمان خودمان چیزی بیشتر از خود زندگی از آن طلب کنیم، گردن می‌کشد، و عاقبت با ساده ترین و عمیق ترین ابزارهایی که در دست دارد، نشانمان می دهد که خارج از قواعد حرکت کرده ایم؛کیش و ماتمان می کند و همه‌ی معادلات ما را بهم می‌ریزد. زندگی بازیست، مدام می‌خواهد این را به ما بفهماند. اما ما نمی‌فهمیم. تا بارها و بارها نبازیم نمی‌فهمیم. ناآگاهانه در این بازی پیش میرویم و گاه فکر می‌کنیم زندگی چیزیست که باید بر آن غلبه کنیم، اما زندگی شاید عرصه بازی باشد، نه حریفی که باید بر آن پیروز شد؛ بازی تا آنجا پیش میرود که ما به خود بازی هم حمله می‌کنیم و حمله به عرصه‌ی بازی خطرناک است، چون اگر نفس بازی از بین برود یا خود را خارج از عالم آن بدانیم دیگر هر چه قدر هم که بازیگر ماهری بوده باشیم، مجالی برای نشان دادن خود نداریم؛ مجالی برای زندگی کردن نداریم. آن ها که با اسلحه سر وقت حل معادلات ساختگیشان برای دنیا می‌روند، گاهی حواسشان نیست و از بازی خارج می شوند؛ آنگاه آنها می مانند، یک زمین خالی و دستانی بسته!


   این روزها برای من هنگامه ی ناآشناییست. همیشه بوده است که اتفاقات ناگوار بیفتد، اما این روزها تنها ناگوار نیست. عجیب است. گویی یک مشت اندوه قرار است پشت سر هم ردیف شوند. انگار در یک فیلم تاریخی زندگی می کنم. بازیگر سیاهی لشکر یک فیلم دردناک هستم، البته اگر چنین ژانری داشته باشیم. دیگر نه غر می زنم، نه اظهار نظر بیجا می کنم و نه هیچ کار نامربوط دیگر. تنها در نقشی که به من محول شده آرام گرفته ام. قبل تر ها سر نقشم هم با خودم دعوا داشتم، اما حالا نه. چرا که انگار نقش هر کس برایش مشخص شده است و گلایه بی فایده است، فقط باید نقشت را به بهترین نحو ایفا کنی و گاهی انگار نقشت تنها این است که به طبیعی ترین شکل ممکن اندوهگین باشی. در این بهت و غم و حیرت، در این سکانس های بی پایان اندوه که یکی پس از دیگری می آیند، داشتم بازی خودم را می کردم که اتفاقی پرده را کنار زدم.

    برف می بارید!

   یک دفعه ناخودآگاه خنده ام گرفت. احساس کردم دارد برای ماهیچه های صورتم یک اتفاق غیر عادی می افتد.

   به برف گفتم: ااااا تو اینجا چه کار می کنی؟

   جوری تعجب کردم که انگار سکانس برف از پیش نوشته نشده است و اشتباه وارد صحنه شده است. آنگونه به کوچه زل زدم که انگار برف فقط برای فیلم های خوب است، برای روزهای شاد؛ برای آن روزها که بچه مدرسه ای هستی و برف آنقدر قدرت دارد که می تواند مدرسه ها را تعطیل کند و آنوقت در پارک ها با دوستانت سر بخوری و به سر و کله ی هم گلوله ی برفی پرتاب کنید، اما در فیلم ما جایی ندارد.

   به خودم آمدم برف اشتباه نیامده، و اینجا فیلم نیست! اینجا زندگیست. پیش بینی ناپذیر برای گونه ی انسان! مناسباتش تغییر می کند. غم و شادیش آنچنان در هم می آمیزد، که تو بتوانی زنده بمانی. و دیدن این برف زنده بودنم را به من یاد آور شد. این را به من فهماند که در دلهره آور ترین شرایط هم می توان ناگهان نقشی را به دست گرفت که خنده ای بنشاند. خنده ای که ناپایداری دنیا را دوباره و دوباره در گوشم تکرار کند:

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند


   این روزها مشغول درس خواندن هستم. به قول رئیس:سخت» مشغول هستم!

   چیزی تا کنکور نمانده و روز به روز به هیجان و استرسی که دارم افزوده می‌شود. گاهی با خواندن مطالب به شوق می‌آیم و گاهی که چیزی را خوب متوجه نمی‌شوم با خودم می‌گویم:بیخود خودت رو گرفتار کردی.»

   با آنکه از خستگی بیزارم، اما حضور گاه و بیگاهش را نمیتوانم انکار کنم. خستگی مثل مرگ می‌ماند، وقتی می‌آید انگار تو دیگر وجود نداری، و بر زندگی‌ات خط بطلان می زند. یکی از اساسی ترین چیزهایی که مبارزه با آن را ضروری می‌دانم همین احساس خستگیست.

   این روزها که در اوج تلاش، ناگهان انگار سوخت تمام می‌کنم دو حرف دوباره من را زنده می‌کند؛ یکی کلام مادربزرگ و دیگری جمله‌ی رئیس.

   داستان مادربزرگ:

   از سالها قبل که نوجوانی دبیرستانی بودم تا همین امروز، یکی از آرزوهای مادربزرگم برای من این بوده است که درسم تمام بشود! هربار که به خانه مان می‌اید و یا به خانه اش می رویم، اگر مشغول درس خواندن باشم، احساس می‌کند که دارم کار سختی انجام می‌دهم و دوست دارد زود تر رها شوم! هربار می‌پرسد: درست کی تمام می‌شود؟، و بعد از آنکه متوجه می شود این درس خواندن من مثل اینکه تمامی ندارد، با لحن دلسوزانه ای می‌پرسد:حالا بلدی بخونی؟» و وقتی می گویم، بله مادر!»، کمی خیالش راحت می‌شود و آنگاه با لحنی کمی تحکم آمیز می گوید: پس تند تند بخون!»

   این حرف ها بارها بین ما دونفر تکرار شده است، و من هربار سعی کردم به حرفش گوش کنم و تندتر بخوانم!  این روزها وقتی خسته می شوم با خودم می گویم:مگه تو به مادر نگفتی که بلدی بخونی؟» پس تندتر بخوان! با اشتیاق بخوان، و با تمام وجود.

 داستان رئیس:

   رئیس یا آقای مهندس، معمولا از آدم تعریف نمی‌کند، اما وقتی از کارمان ایراد نمی‌گیرد می توانیم در دلمان کمی از خودمان تعریف کنیم. یکبار مهندس به من حرفی زد که برایم تعریف بزرگی تلقی شد، حتی اگر چنین قصدی نداشت! یادم نمی آید در رابطه با چه موردی، اما به من گفت: تو از آن آدمهایی نیستی که موقع خواندن کتاب، سرگیجه» می گیرند! راستش برایم خیلی ارزشمند بود و بابتش خیلی خوشحال شدم، و بیشتر از آن خوشحالیم از این بابت بود که حرفش نابجا نبود و من واقعا موقع کتاب خواندن سرگیجه نمی گیرم! بعد با خودم گفتم که این می تواند از ویژگی های یک آدم اهل مطالعه باشد، و من حداقل یکی از ویژگی های این دسته از آدم ها را که همیشه دوست داشتم در خیلشان باشم» دارم.

   دوکلام حرف حساب این دو نفر جلوی بهانه ها و خستگی های این روزهایم را می‌گیرد و برایم نوعی محرک تلقی می‌شود:

   این که من می توانم بخوانم، پس باید بخوانم!

   و دیگری اینکه من از آدم هایی هستم که موقع خواندن سرگیجه نمی‌گیرم، پس باید بخوانم!


از چیزایی که این روزا حال من رو خوب می کنه شعر هست، گفتم این شعر از آقای مجتبی کاشانی رو اینجا به اشتراک بذارم، شاید خوندنش برای کسان دیگری هم، حس خوبی به دنبال داشته باشه:

گوشها منتظر بانگ جرس‌های من‌اند

کوچه‌ها منتظر بانگ قدم‌های تو اند

تو از این برف فرو آمده دلگیر مشو

تو از این وادی سرمازده نومید مباش

دی» زمانی دارد

و زمستان اجلش نزدیک است.

من صدای نفس باغچه را می‌شنوم

و صدای قدم گل را در یک قدمی

و صدای گذر گرده گل را در بستر باد

و صدای سفر و هجرت دریا را در هودج ابر

و صدای شعف فاخته را در باران

و صدای اثر باران را بر قوس و قزح

و صداهایی

نمناک

و مرموز

و سبز

عجب آواز خوشی در راه است

مجتبی کاشانی

این هم 

فایل صوتیش با صدای فرزانه :)


   این روزها مشغول درس خواندن هستم. به قول رئیس:سخت» مشغول هستم!

   چیزی تا کنکور نمانده و روز به روز به هیجان و استرسی که دارم افزوده می‌شود. گاهی با خواندن مطالب به شوق می‌آیم و گاهی که چیزی را خوب متوجه نمی‌شوم با خودم می‌گویم:بیخود خودت رو گرفتار کردی.»

   با آنکه از خستگی بیزارم، اما حضور گاه و بیگاهش را نمیتوانم انکار کنم. خستگی مثل مرگ می‌ماند، وقتی می‌آید انگار تو دیگر وجود نداری، و بر زندگی‌ات خط بطلان می زند. یکی از اساسی ترین چیزهایی که مبارزه با آن را ضروری می‌دانم همین احساس خستگیست.

ادامه مطلب


   این روزها برای من هنگامه ی ناآشناییست. همیشه بوده است که اتفاقات ناگوار بیفتد، اما این روزها تنها ناگوار نیست. عجیب است. گویی یک مشت اندوه قرار است پشت سر هم ردیف شوند. انگار در یک فیلم تاریخی زندگی می کنم. بازیگر سیاهی لشکر یک فیلم دردناک هستم، البته اگر چنین ژانری داشته باشیم.

ادامه مطلب


زمان پدیده ی عجیبی است. حس می کنم زمان یک چیزی شبیه خون در رگ های ما می ماند. دیدارها و اتفاقات را مدام به مغزمان می برد و از آنجا دوباره به قلبمان هدایت می کند. در گذر زمان بعضی چیزها از یاد می روند و بعضی اتفاقات، آدم ها و حرفا به هیچ ترتیبی از روان ما پاک نمی شوند. مخصوصا وقت هایی که می خواهیم چیزی فراموش شود، انگار می خواهد تا ابد باقی بماند چرا که انگار بعضی وقایع جان مایه زندگی ما هستند و اگر نباشند ما می میریم.

ادامه مطلب


به تاریخ زندگی آدم ها که نگاه می‌کنیم، خواست هایی می بینیم، مثل عدالت همگانی، صداقت فراگیر و خیلی چیزهای دیگر. بعضی از آنها به نظرم تنها در تئوری قابل دست یافتن هستند. و حتی اگر به آن ها دست یابیم تضمینی برای بقای اصیل نیستند. و  عجیب آنکه تاریخ نشان می‌دهد که انگار خود زندگی، خواست های ما را در ترازویش می سنجد؛ اینگونه که اگر خواست ما چیزی به غیر از زندگی باشد، و به گمان خودمان چیزی بیشتر از خود زندگی از آن طلب کنیم، گردن می‌کشد، و عاقبت با ساده ترین و عمیق ترین ابزارهایی که در دست دارد، نشانمان می دهد که خارج از قواعد حرکت کرده ایم؛

ادامه مطلب


   این روزها که باید درخانه بمانیم»، با بسیاریِ غمها، سخت می توانم کنار بیایم. قبل‌تر غم را می‌شد فریاد زد، حتی اگر صداها بالا نیامده کوتاه می شدند! می شد عزیزان را در آغوش گرفت و از بار غمشان کاست. قبل از کرونا، آسانتر می توانستیم» بار از دوش هم برداریم، اما این روزها با اندکی سهل انگاری حتی ساده تر از قبل، بار روی دوش یکدیگر می گذاریم. این روزها غم هست، دلتنگی هست و حسرت اتفاق‌های به ظاهر ساده ای که در دوران قرنطینه نشانم دادند که چقدر بزرگ هستند. برای من دیدار دوستانم و شوق حاصل از آن، بوسیدن دست بزرگانی که دیگر در کنارم نیستند، و شنیدن بوی عید، از آن چیزهاییست که این روزها، سخت در حسرتشان هستم! با این حال، می دانم که باید زندگی را در حد توانم برپا نگه دارم، باید این روزها به هر ضربه و زوری شده تلاش کنم که از خط خارج نشوم، پیش بروم و اگر بخت یار بود و بعد از این ایام زنده ماندم، عهد ببندم که زندگی را حتی شده کمی»، متفاوت تر از پیش از سر بگیرم!

   صحبت های استاد عزیز، دکتر محمد علی موحد در مستند

تو چراغ خود برافروز» از آن چیزهایی بود که شنیدنش، برای بر پا ماندنم در این روزها، و نجات دلم از درماندگی، حیاتی می نمود. در این مستند حرفهایی نغز شنیدم، از معنای زندگی، دوست داشتن، خدمت کردن و خیلی چیزهای دیگر. و از همه مهم تر، در این ایام سرد و خاکستری، لذت شنیدن صدایی گرم و رنگارنگ را چشیدم.

آنچه در ادامه آمده، توضیحی است که درباره‌ی محتوای این مستند در آغاز آن ذکر شده است:

آنچه می‌بینید حاصل پرسش استاد مصطفی ملکیان، از دکتر محمد علی موحد درباره‌ی معنای زندگی است. پرسش‌هایی درباره‌ی حسرت های بر دل مانده، بهجت ها و سرور های به یاد مانده، چکیده و عصاره ای از قریب یک قرن کسب معرفت و بینش. به عبارتی نگاهی که یک پیر به قله رسیده از راه طی شده هستی دارد و آن را سخاوتمندانه برای رهروان توصیف می‌کند.»


   مستند خون است دلم برای ایران»، فیلمی پیرامون زندگی و فعالیت های استاد منوچهر ستوده، ایرانشناس و جغرافی دان تاریخی است. زندگی این بزرگان نشان از تلاشی بی پایان دارد، خالصانه می کوشیدند تا از کنج وکنار این مرز و بوم، حقایق را آشکار کنند. مکتوب می کردند  تاریخ سرزمینشان را، تا به این واسطه حفظ کنند سرزمینشان را. شوقی که از کلمات و زندگی این آدمها برمی آید وصف ناپذیر، و برای من تکان دهنده است.

   با خودم فکر می‌کنم ما وارثان این بزرگ مردانیم، پس چرا نباید به پیش برویم؟  ما هم بسان این ها دلمان برای ایران خون است، پس چیست که گاه بازمی داردمان از حرکت؟ از ناامیدی گریزی نیست، اما به گمانم نباید اینگونه شتابان به آغوشش شتافت. پیش رفتن تا منتهای جان است که شتافتن و استمرار را سزاست. باید پیش برویم در طلب آفتاب. به امید آنکه روزی آن را از ژرفای اندیشه و جانمان بیابیم. ما وارثان سرزمین آفتابیم. روشنایی میراث ماست و ما را شایسته است که در طلب آن تا مشرق اندیشه برویم و عاقبت بیابیمش. باشد که سزاوار میراث این بزرگان باشیم.

مستند خون است دلم برای ایران را می توانید

اینجا تماشا کنید.


   از وقتی که یادم می‌آید، در کتابخانه پدرم، آن طبقه‌ی بالا جناب حافظ و سعدی همنشین بودند. زمانی که بچه تر بودم، شاید دوران راهنمایی و اوایل دبیرستان خیلی وقت ها می‌رفتم دیوان حافظ را برمی‌داشتم و با آنکه درست خواندن بسیاری از ابیات را هم بلد نبودم، اما همیشه بادی به غبغب می انداختم و به پدرم می گفتم: بابا می خوای برات فال بگیرم؟»

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها