زمان پدیده ی عجیبی است. حس می کنم زمان یک چیزی شبیه خون در رگ های ما می ماند. دیدارها و اتفاقات را مدام به مغزمان می برد و از آنجا دوباره به قلبمان هدایت می کند. در گذر زمان بعضی چیزها از یاد می روند و بعضی اتفاقات، آدم ها و حرفا به هیچ ترتیبی از روان ما پاک نمی شوند. مخصوصا وقت هایی که می خواهیم چیزی فراموش شود، انگار می خواهد تا ابد باقی بماند چرا که انگار بعضی وقایع جان مایه زندگی ما هستند و اگر نباشند ما می میریم. آنگاه برای خودمان ساز و کارهایی ترتیب می دهیم تا از خیالش آسوده شویم؛ راه می رویم تا بی نهایت شاید که از خاطر برود، اما لحظه به لحظه تکثیر می شود؛ به خیال خودمان از چیزهای نامربوط حرف می زنیم تا فراموش کنیم، اما بیهوده است. فریاد می زنیم ، حتی به هر سازی رقص می کنیم و هیچ اثری ندارد. زمان می گذرد، آنگاه بی جهت یک لحظه  به خودمان می آییم و می بینیم تمام آن چیزها از یاد و روانمان رفته اند. تنها پاسخم برایش این است که زمان مثل خون در رگ های ما جریان دارد و در یک لحظه شاید شاهرگ آن بریده شود و از رگ ها بیرون بجهد، آنگاه هرچه در دل خود دارد با خود  می برد. آن وقت اگر شانس بیاوریم و زنده بمانیم باید صبر کنیم تا بار دیگر خون در رگ هایمان جاری شود!

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل/ بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها