این روزها برای من هنگامه ی ناآشناییست. همیشه بوده است که اتفاقات ناگوار بیفتد، اما این روزها تنها ناگوار نیست. عجیب است. گویی یک مشت اندوه قرار است پشت سر هم ردیف شوند. انگار در یک فیلم تاریخی زندگی می کنم. بازیگر سیاهی لشکر یک فیلم دردناک هستم، البته اگر چنین ژانری داشته باشیم. دیگر نه غر می زنم، نه اظهار نظر بیجا می کنم و نه هیچ کار نامربوط دیگر. تنها در نقشی که به من محول شده آرام گرفته ام. قبل تر ها سر نقشم هم با خودم دعوا داشتم، اما حالا نه. چرا که انگار نقش هر کس برایش مشخص شده است و گلایه بی فایده است، فقط باید نقشت را به بهترین نحو ایفا کنی و گاهی انگار نقشت تنها این است که به طبیعی ترین شکل ممکن اندوهگین باشی. در این بهت و غم و حیرت، در این سکانس های بی پایان اندوه که یکی پس از دیگری می آیند، داشتم بازی خودم را می کردم که اتفاقی پرده را کنار زدم.

    برف می بارید!

   یک دفعه ناخودآگاه خنده ام گرفت. احساس کردم دارد برای ماهیچه های صورتم یک اتفاق غیر عادی می افتد.

   به برف گفتم: ااااا تو اینجا چه کار می کنی؟

   جوری تعجب کردم که انگار سکانس برف از پیش نوشته نشده است و اشتباه وارد صحنه شده است. آنگونه به کوچه زل زدم که انگار برف فقط برای فیلم های خوب است، برای روزهای شاد؛ برای آن روزها که بچه مدرسه ای هستی و برف آنقدر قدرت دارد که می تواند مدرسه ها را تعطیل کند و آنوقت در پارک ها با دوستانت سر بخوری و به سر و کله ی هم گلوله ی برفی پرتاب کنید، اما در فیلم ما جایی ندارد.

   به خودم آمدم برف اشتباه نیامده، و اینجا فیلم نیست! اینجا زندگیست. پیش بینی ناپذیر برای گونه ی انسان! مناسباتش تغییر می کند. غم و شادیش آنچنان در هم می آمیزد، که تو بتوانی زنده بمانی. و دیدن این برف زنده بودنم را به من یاد آور شد. این را به من فهماند که در دلهره آور ترین شرایط هم می توان ناگهان نقشی را به دست گرفت که خنده ای بنشاند. خنده ای که ناپایداری دنیا را دوباره و دوباره در گوشم تکرار کند:

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها